روزها می گذرند...

سلام دوستان قدیمی و جدیدی...

فعلا حرفی واسه ی گفتن ندارم....فقط گفتم بیام و بگم که هنوز زندم و دارم روزای دانشگاه رو سپری می کنم.( در حال حاضر ترم ۴ هستم و حالاحالاها به پایان یونی مونده )

بدجوری درگیر درسا و کارا شدم...جدای از تمرینات و کلاس های موسیقی.

به همتون خوش بگذره.

اینم واسه ی دوستانی که هنوز بهم سر می زنن

سال نو مبارک

سلام دوستای عزیز و قدیمی...

نمیدونم امسال توی این وبلاگ می نویسم یا نه...قبل از سال تحویله...گفتم بیام و کمی باهاتون حرف بزنم...شاید دیگه فرصت نشه که اینجا بنویسم...

ساعت 1:30 شبه و حدود 1:30 دیگه مونده تا سال تحویل...

پس اگه قبل از سال تحویل پیاممو میخونین که پیشاپیش سال نوتون مبارک...و اگه سال تحویل شده که عیدتون مبارک و سال 90 خوبی هم داشته باشین...

برای همتون سالی پر از موفقیت و هر چی که دوس دارین آرزو میکنم...

ما که امسال سفره ی هفت سینمون ناقصه تا بریم سفر و برگردیم و کاملش کنیم...

پس هر کی موقعه سال تحویل کنار سفره هست ما رم دعا کنه...

به امید دیدار تا آینده...

نقطه سر خط

سلاملکم...

شنیدیم سال خرگوشه...

اومدیم پیشاپیش عیدتونو تبریک بگیم و بریم...

فعلا با اجازه...

 

toys for children 2

activity busy bench wooden toy

wooden activity workbench

wooden forkslift toy

wooden parking garage

toys for children

اسباب بازي ها دوست خوبي براي آينده اي شاد براي بچه ها

cake for children

تقدیم به همه ی دوستایی که تولدشون نزدیکه

food for children

همیشه غذاهای خوب بخورید و عیدتون هم مبارک

graphic design for children 7 Red

تقدیم به دوستداران قرمز

grafic design for children 6 Orange

تقدیم به دوستداران رنگ نارنجی

graphic design for children 5 Green

click to zoom

تقدیم به همه ی دوستداران سبزی و زندگی

graphic design for children 4 Purple

تقدیم به عاشقان رنگ بنفش

graphic design for children 3 blue

تقدیم به دوستداران رنگ آبی

graphic design for children 2 pink

تقدیم به دوستانی که عاشق رنگ صورتی هستن

graphic design for children

Dreams of Flying

Dreams of Flying

Dreams of Flying

بعد از مدت های طولانی...

سلام به همه ی دوستای گلم که تو این مدت به من سر زدن و من کمتر میومدم بهتون سر بزنم...

می دونم که همتون دیگه منو فراموش کردید آخه یادمه اون روزا خیلی بازدید کننده های وبلاگم زیاد بود ولی الان ... همش تقصیر خودمه که همتون رفتید...

اومدم بگم که بابا بالاخره ایمتحانام تموم شد و فک کنم تا آخر تابستون در خدمتتون هستم...البته کمی هم برای تابستونم برنامه دارم.

این یه مدت خیلی وقت نکردم به موسیقیم برسم ایشالا تو این مدت که سرم خلوت تره بچسبم بهش و ولش نکنم

خب اومدم تو دفتر خاطراتم یه حاضری بزنم و رفع زحمت کنم...

 

هنوز زندم

سلامممممممممم به به حال و احوالتون چطورهههههه؟

وای میدونم یه چند ماهی هست که اینجا هیچی ننوشتم.

وبلاگ بیچاره ی من از بس خاک خورده داره خفه میشه.

ولی از دوستانی که تو این مدت تنهاش نذاشتن ممنونم.

مثل چی سرم شلوغه...

دانشگاه و کلاس و تمرین و همچنان ادامه داره.

دیگه آخرای ترمیم و امتحانا کم کم شروع میشه...

این چند روز تعطیلی هم فرار کردیم اومدیم خونه.

خواستم بگم هنوز زنده ایم به یاد ما هم باشید.

فعلا بای بای

نوروز 89

ســـــــــــــــــــــلام.چطورید؟؟چه خبرا؟؟

بابا ما که تو این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود و هست...

از اول عید که عید دیدنی و مهمونی بود هفته ی دوم عید هم جای همتون خالی رفتیم مسافرت اونم چه مسافرتی از نوع عالی.

روز یکشنبه صبح زود از قزوین حرکت کردیم از مسیر یزد به سمت بندرعباس رفتیم.شب اول تو یه مدرسه خوابیدیم در شهری به اسم انار.ظهرش رسیدیم بندرعباس بعد شب رسیدیم بندری به اسم بندر آفتاب.اونجا همه ی ماشینا تو صف بودن و همه همونجا خوابیدیم تو چادر.

صبح کارای گذر رو انجام دادیم به سمت کیش.ظهر رسیدیم کیش و تا رسیدیم همه اومدن جلوی ماشین برای اتاق و سوئیت.اولین جایی که رفتیم و گرفتیم.خلاصه دو روز اونجا بودیم.تقریبا همه جاشو دیدیم.شهر زیرزمینی کاریز ، اسکله تفریحی ، پارک دلفینا و یه جنگ شادی هم همون شب بود کلی خندیدیم ، کشتی تفریحی ، کشتی یونانی ...آی مزه داد که نگووووو.

روز ۴ شنبه عصر حرکت کردیم.شب رسیدیم بندر چارک.اونجا تو یه پارک ساحلی تو چادر خوابیدیم.بعد به سمت شیراز حرکت کردیم.شب شیراز خوابیدیم یه چرخی هم زدیم و بعد ظهر رسیدیم اصفهان کنار زاینده رود یه جایی ناهار خوردیم و شنبه شب ساعت ۱۱ رسیدیم خونه.

منم یکشنبه ظهر رفتم همدان کلاس داشتیم و همین امشب رسیدم.کلی هم تمرین و کار عملی دادن بهمون.الانم که اینجام.همین دیگه.تموم شد.

فعلا بای بای تا بعد

گله ی شتر

 

بندر چارک

بندر آفتاب

با این لنج رفتیم کیش

بندرگاه کیش

رستوران سنتی کاریز

شهر زیرزمینی کاریز

اسکله تفریحی کیش

یکی از خیابونای کیش

اتاق کنترل کشتی تفریحی

اسکله تفریحی

کشتی یونانی

سواحل خلیج فارس

غروب

شروع بهار

« به نام خدا »

یک سلام بهاری به تو دوست عزیزم.

واقعا درسته که میگن تا چشم رو هم بذاری می گذره و تموم میشه...

آره ی سال دیگه هم گذشت و عمر ما هم همینطور مثل برق و باد داره می گذره...

این سال رو هم با همه ی سختی ها و آسونی هاش ، شادی و غم هاش ، دلتنگی ها و دوری و نزدیکیاش پشت سر گذاشتم...

امسال چندتا اتفاق مهم تو زندگیم افتاد...

ورود من به دنیای موسیقی و شروع کلاس های ویولن ، شروع کلاس های عکاسی ، قبولی تو دانشگاه و رفتن به شهر دیگه و دنیای دانشجویی ...

اتفاق های خوبی مثل عروسی دختر عموم ، نامزدی اون یکی دختر عموم و کلی اتفاق خوب دیگه و همینطور اتفاقای بدی هم برام افتاد.همین یکی دو ماه پیش بود که زن عموم رو از دست دادم.مامان همین دختر عموم که عروسیش امسال بود.

بگذریم نمیخوام خیلی از اتفاق های بد بگم ناسلامتی این روزا روزای شادیه...

آره خلاصه گذشت هر چی بود تموم شد.

تا دو سه روز دیگه سال جدید با اتفاقات غیر قابل پیش بینیش شروع میشه و من از خدا برای همه ی شما اتفاق های خوب رو آرزو می کنم .

حتما تا الان دیگه خودتون رو برای سال جدید آماده کردید.خونه تکونی و بیرونی تکونی و درونی تکونی.

پس حالا که آماده اید عید همتون مبارک.

به افتخار خودتون هم یه دست خوشگل بزنید.

من رفتم اما بازم میام.

بای بای

 

عیدت مبارک گلم

ســــــــــــــلام به تو دوست خوب و مهربونم.

الهی همیشه خوش و سرحال باشی و روزگار بر وفق مرادت باشه.

ما هم روزگار میگذرونیم و برگه ی زندگیمونو روز به روز پر می کنیم و صفحه ی جدیدی رو آغاز می کنیم.

الانم تو اتاق خودم هستم و براتون دارم می نویسم و آهنگی هم گوش میدم.( کنسرت استاد عزیزم )

اومدم بگم که آقا ما هم هستیم و هنوز زنده ایم.

عید همگی مبارک.

دوستتون دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه.

تا بعد بای بای.

 

اوضاع و احوال

خدا رو شکـــــــــــــر.

کم کم همه چیز داره درست میشه.

براتون بگم که...آره همونطور که شما دوستای عزیزم گفتید آدم خوبیش اینه که به همه چیز عادت می کنه حتی محیط جدید ، دوری ، تنهایی ...

روز اول دوشنبه بود . چقدر دلم گرفته بود.بهمون گفته بودن که کلاس ها تشکیل میشه بمونین.ما هم موندیم و کمی وسیله تهیه کردیم و یه سری چیزی هم خودم آورده بودم محض احتیاط...خلاصه کلاسای روز دوشنبه تشکیل نشد.یعنی صبح ساعت 8 رفتیم و تا ساعت 12 قرار بود کلاس داشته باشیم. بچه ها گفتن هیچ کس نیومده و مدیر گروهمون هم گفت خب برید و فردا بیاید نگو عصرش یه سری از بچه ها اومده بودن و از ساعت 2 تا 3:30 کلاس تشکیل شده.یعنی استادی که هر دو درس عصر رو داشت دو کلاس رو یکی کرد و به جای 2 تا 6 کلاسو خلاصه کرد از 2 تا 3:30.و ما هم غیبت خوردیم به خاطر حرف مدیر.ای خدااااا...

خلاصه اینم از بی برنامگیهاس دیگه...

موندیم و سه شنبه هم صبح قرار بود از 8 تا 12 کلاس داشته باشیم و به دلیل اینکه 3 نفر بودیم بازم تشکیل نشد ولی به جاش ما سه نفر استادمون رو دیدیم و ایشون هم ما رو دعوت کرد به اتاق کارش و کلی با هم گپ زدیم از روش تدریسش گفت ، از طرحایی که باید دنبالش باشیم برای کار چاپ و نحوه ی کلاس ها.خانم خوبیه.و اسمامون رو نوشت و گفت باید بالاخره بدونم که کیا روز اول اومده بودن دیگه...بعد هم کلی برامون حرف زد و گفت که اصلا انتظارش رو نداشته که کلاسا تشکیل نشه چون همین جوریش کلی عقبیم و کلی برامون برنامه ریزی کرده بوده بنده خدا.

خلاصه سه شنبه صبح هم تا 9:30 رفتیم خوابگاه.بعد از ظهر هم از 2 تا 6 می بایست کلاس می داشتیم که فقط یکی از کلاسا تشکیل شد یعنی از 2 تا 3:30 اونم درس عمومی اخلاق بود و زنگ بعدش هم باز که قرار بود مناظر و مرایا داشته باشیم بازم تشکیل نشد . و باز هم برگشتیم و منم همون موقع اومدم خوابگاه و کارامو جمع و جور کردم و رفتم ترمینال و حرکـــــــــــت به سوی خونمون.

و از خوابگاهمون بگم که مدیرای نمونه و خوش اخلاقی داره. آقا و خانوم گوهری.

کلش سه طبقه هست من طبقه دوم هستم و اتاق چهار . و اما از هم اتاقی های گلم بگم.

روز اول که رفتم فقط یکیشون بود.نرگس.ترم آخریه یه جورایی مامان اتاقه.کلی با هم حرف زدیم و منو راهنمایی کرد و منم زودی باهاش دوست شدم و روز دوم زهرا اومد با مامانش با کلــــی اثباب و وسایل.طفلی از همون روز اول که اومد مریض بود و دو تا هم آمپول نوش جون کرده بود.که اونم دختر خوبیه و ترم دومیه و ترم اولشو ارومیه گذرونده و انتقالی و ...

اینم از هم اتاقیام که نفر چهارم هنوز نیومده.

خیابونا رو تقریبا یاد گرفتم و جمعه هم با مامانم میرم که وسیله هامو ببرم و کلاسای قزوین هم ردیف شد.هـــــــــورااااا.خدا رو شکر فعلا مشکلی نیست برای کلاسام تا بعد ببینیم که سرمون چقدر شلوغ میشه.

از همتون بابت همدردیاتون ممنونم.

گیج و سر در گم

دلم گرفته ...

باید برم . یه جای دیگه . یه شهر دیگه . دور از اینجا . دور از خانواده . دور از همه ی دوستانی که تو این شهر دوستشون دارم .

نمی دونم از کی . نمیدونم چند وقت یه بار می تونم بیام اینجا .

دلم برای اینجا تنگ میشه . برای همه . خانواده ، دوستام ، استادم ...

شاید بار آخری بود که دیدمش شاید هم نه .

هیچ چی معلوم نیست .

نمیدونم محیط جدیدی که قراره برم چه طوریه . نمیدونم آدماش چه طورین . نمیدونم درسا و کلاسامون چه طوریه . نمیدونم همکلاسیام چه طورین . هیچ چی نمی دونم ... !!!

باید خودم و جمع و جور کنم . درسا ، کلاسا ، خونه ، آشپزی ، تمرینا ، لباسا ...

چه طوری باید این کارا رو تنهایی خودم انجام بدم ؟؟؟

اونجا چه طوری باید رفت و آمد کنم ؟ از کجا به کجا ؟ خوابگاه چی ؟ هنوز معلوم نیست .

چه طوری به کلاسای قزوین برسم ؟ من نمیخوام ولشون کنم .

امشب این چرا و چگونه ها همش تو مغزم بالا و پایین میره . گیجم ...

الان ساعت 12:30 شنبه و صبح زود ، یعنی یکشنبه باید بریم همدان برای ثبت نام و من هیچ چی نمی دونم که چی قراره بشه . برام دعا کنید که بتونم با شرایط جدید کنار بیام .

خبر ، خبر !!!

ســــــــــــــلام به دوستای عزیزم.

حال و احوالتون چطوره؟؟

امروز براتون خبر آوردم.

خب خبر اول اینکه به کمک یکی از دوستان خوبم جناب آقای محبوبی تونستم یه گزارشی بنویسم راجع به یکی از امامزاده های شهرمون و ایشون هم زحمت کشیدن و مطلب منو تو مجلشون چاپ کردن.از این بابت خیلی ذوق زده شدم.اسم مجله هم باران هست.هر وقت به دست خودم رسید خبرتون میکنم و اگر دوست دارید بخونیدش مجله رو بخرید.

و فکر می کنم مسیر جدیدی به روی زندگیم باز شده که این باعث خوشحالیه.

و خبر دوم بالاخره انتظار تموم شد.بله جواب کنکورمون اومد و منم قبول شدم.رشته ی ارتباط تصویری ( همون گرافیک خودمون ) دانشگاه بوعلی سینا همدان.اولش خیلی شکه شدم و فکر میکردم که بهتر از اینا قبول بشم و زدم زیر گریه.بعد که به دوستام گفتم کلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن.اول از همه مامانم بود که بهش گفتم و گفت آفرین خیلی خوبه که.منم کمی امیدوار شدم...

بله دوستان ما هم کم کم قاطی مرغا میشیم.از یه طرف می ترسم.آخه باید برم یه شهر دیگه و کلاسای قزوینم چی میشه؟؟ و ... از طرف دیگه هم خوشحالم که بالاخره قبول شدم و این کنکور مسخره هم تموم شد.

بفرمایید اینم شیرینیش :

Yummy Cakes Causing Temptation

 

 

... شهر من

شهر من آسمون آبی داره

پرنده های شهر من همه خوشحالن

تو هوای تمیزش دسته جمعی پرواز می کنن

شهر من مردماش جورواجورن

یکی دلش شاده شاده یکی دلش غصه داره

یکی تنهای تنها یکی تو یک خونواده

شهر من خیابوناش باصفائه

کوچه پس کوچش پر از خاطرات جورواجوره

تو هر خونش آدمایی پر از لبای خندون

و گاهی چشای گریونه

یک کوچه ای داره که من

از بچگی باهاش بودم

درسته که کوچیکه اما

باهاش خاطرات بزرگ دارم

تو این کوچه خونه ی ماست

خونه ای که باصفاست

خونه ی ما پر از گله

از هر گوشش دوستی و محبت میباره

تو این خونه از بچگی بزرگ شدم

تو اتاقم از هر گوشش خاطره دارم

اتاق من درسته که مال من نیست

اما اینجا برام یه دنیای دیگس

هر جا برم هیچ جا برام

شهر من و خونه و کاشانه ام نیست

عکس هایی از خونمون :

...دوستی دارم که

دوستی دارم که خیلی وقته با هم دوستیم.راستش چند وقتیه که سرش خیلی شلوغه و کمتر با هم حرف میزنیم.اون قدیم ندیما خیلی با هم تلفنی گپ میزدیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.ولی الانا خیلی کمتر شده و واقعا وقت نمیکنه که با من حرف بزنه.حالا جدای از این حرفا.

می خوام اینجا باهاش حرف بزنم و اونم حرفامو بخونه و بشنوه...

روز اول اومد وبلاگم و برام نظر گذاشت و گفت که خیلی وقته میاد به وبلاگم ولی برام نظر نمیده.تقریبا 1 سالی میومده وبلاگم و من خبر نداشتم.از همون روز شروع شد دوستیمون.ارتباطمون از طریق نت بیشتر و بیشتر شد و کم کم ارتباطمون تلفنی شد.تقریبا هر روز به هم زنگ میزنیم و البته اون بیشتر به من زنگ میزد.دستش هم درد نکنه.خودش میدونه...

الان حدود 2 سالی هم هست که با هم دوستیم.میخوام از زحمتایی که کشیده براتون بگم.این چند وقته خیلی زیاد سختی کشیده و کلی به مردمش خدمت کرده .و به خاطر کار زیاد کلی ضعیف شده.اینو بگم که از بچگی مشکل قلبی داشته و تازه یکی دو هفته ای میشه که قلبشو عمل کرده و منم به خاطر همین دیگه بهش زنگ نمیزنم چون امواج موبایل خیلی براش ضرر داره.الانم هنوز تو بیمارستانه و به زودی مرخص میشه.

دوستای عزیزم ازتون میخوام که برای این دوست گلم خیلی زیاد دعا کنید و براش آرزوی سلامتی کنید.که روز به روز قوی و قوی تر بشه.و ازتون میخوام که برای ما دعا کنید که دوستیمون تا همیشه ادامه داشته باشه.و کارش مانع جداییمون نشه...و من بتونم بالاخره یه روزی از نزدیک ببینمش.

بله دوستی که میگم اسمش نسیمه.نسیم ابوطالبیان.روزای تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم و شاید من کم لطفی کردم و کم سراغشو گرفتم...ولی همین جا ازش معذرت میخوام و میخوام که منو ببخشه.

شاید یکی از معدود آدمایی باشه که واقعا مقاوم و سخت کوشه .

 دوستی از من پرسیده بود که دوست داری جای چه کسی باشی؟و من دوست دارم جای نسیم باشم و میخوام که تحمل و صبرم خیلی زیاد باشه مثل خودش.

امیدوارم همه ی شما قدر دوستای خوبتونو بدونید و نکنه روزی بیاد که از دستش بدید و تازه متوجه بشید که چه دوستی داشتید...

و از خدا برای خودم هم همینو میخوام.

میخوام که بیشتر قدرشو بدونم.

تقدیم به همه ی هنرمندان عزیز کشورم

احساس میکنم این چند وقته خیلی بیشتر از قبل آدمای اطرافمو میشناسم.تو ایران ، تو شهر خودم.خیلی چیزا برام تغییر کرده.اصلا نظرم راجع به شهرم عوض شده.نسبت به آدماش...

آره از وقتی که وارد رشته ی هنر شدم همه چیز برام قشنگ تر شده.زندگی کردن یه معنای دیگه ای پیدا کرده.و همه چیز از یک نقطه ی کوچیک شروع شد...

تقدیم به همه ی هنرمندان عزیز کشورم :

یکی منو با بازیه قشنگش میبره به دنیای خودش ، یکی با صدای سازش قلب منو تا آسمونا میبره ، یکی با صدایی که از وجودش برای من میخونه منو پر از دلگرمی میکنه ، یکی با خط نابش برام شعر و غزل می نویسه ، یکی دیگه با نویسندگیش منو به عالم رؤیا میبره ، یکی دیگه با رنگ قلمش روح منو نوازش میکنه و هزاران نفر دیگه باعث میشن که روح من و احساس من روشن تر از قبل بشه.

دنیای من بدون هنر معنایی نداره.بدون صدای دلنشین ساز و آواز ، بدون خنده ای که از ته دل برای بازی بازیگری حرفه ای میزنم ، بدون تابلوی نقاشی ای که به دیوار اتاقم می آویزم ، بدون عکسی که از گوشه ای از جهان زیبایی ها گرفته شده و بدون ...

هر وقت هنرمندی رو میبینم که به نوعی داره به کشورش و به مردمش خدمت میکنه واقعا احساس غرور میکنم که بین چنین مردمانی زندگی میکنم.

چقدر زندگیشون با بقیه ی مردم فرق میکنه.تموم دغدغه ی زندگیشون هنریه که دارن.

چند وقت پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم...

اون روزایی که کلاس طراحی می رفتم استادی داشتم به اسم استاد ایمانی.من میدیدم که چطور داره برای شاگرداش زحمت میکشه.روزی چند نوبت از صبح تا شب کلاس داشت.و گاهی چند درس تکراری رو تو یه روز برای شاگردای سطح مختلف یاد می داد.مداد و میگرفت تو دستش و شروع می کرد.

« اول از همه مدادو میگیری تو دستت و سعی میکنی که خط های عمودی و افقی رو خیلی صاف بکشی رو صفحه.آره درسته.از پایین به بالا و برعکس.سعی کن خط های مورب و خط هایی با ضخامت های مختلف رو هم تمرین کنی.بعد اشیاء ، آدم و حیوانات رو چه طوری و با چه قواعدی بکشی.پرسپکتیو و رنگ آمیزی و ... همه چیز باید از رو قاعده و قانون باشه »

و روزایی که با استاد طراحی صنعتی کلاس داشتم.استاد مرادی.بهم یاد داد که همه ی لوازم و اشیای دور و برمو با دقت ببینم و سعی کنم بفهمم که هر وسیله ای به چه شیوه ای کار می کنه و فکر خلاق داشته باشم.سعی کنم که راجع به نیازهایی که آدما دارن و هنوز جوابی براشون پیدا نشده فکر کنم و وسیله ای برای رفع اون نیاز طراحی کنم . آره استاد مرادی هم یکی از هنرمندانی بود که می شناختمش و میدیدم که برای شاگرداش چقدر زحمت می کشه و واقعا با همه ی بچه ها خودمونی بود و بین هیچ کدوم هم فرق نمیذاشت.زندگیش فقط طراحی های حرفه ای و هنری بود.خودش بود و کارگاهش و ...

اما استادی داشتم که اولین هنرمندی بود که باهاش آشنا میشدم و واقعا روی مسیر زندگی من تاثیر زیادی داشت.آره استاد موسیقی من در دوران کلاس کنکور بود و هنوزم میبینمش .استاد چگینی که واقعا برامون زحمت کشید و سعی کرد به ما بفهمونه که موسیقی چیه . از اون روزا بود که بیشتر درگیر موسیقی شدم.خیلی علاقه ی شدیدی به موسیقی پیدا کردم و سعی کردم که پیگیرش بشم.به ما یاد داد که نت چیه ، هر کدوم چه صدایی داره ...چه کسایی تا به امروز برای موسیقی ایران و جهان زحمت کشیدن و خیلی چیزای دیگه.

از اون زمان به بعد بیشتر و بیشتر با موسیقی آشنا شدم و فهمیدم که چه گنجینه ایه .و حالا خودم هم سازی رو انتخاب کردم که دوست دارم واقعا ادامش بدم.آره از اون زمان به بعد رفتم به کلاسی که با یه هنرمند دیگه آشنا شدم.

استاد ویلون من که واقعا بهش میبالم.استاد عبادی.هر وقت سر کلاسش حاضر میشم احساس خیلی خوبی دارم.من میبینم که واقعا برای شاگرداش زحمت میکشه و از ته دل برای همشون می خواد که روز به روز بیشتر و بیشتر تو کارشون پیشرفت کنن.با حرفاش خیلی زیاد به من امیدواری میده.واقعا آدم با حوصله ایه.تا حالا ندیدم که عصبانی بشه و به خاطر اینکه درسی رو بد زده باشم منو دعوا کنه.به جاش با حوصله ایرادمو میگه و سعی میکنه کمکم کنه تا دفعه ی بعد چنین اشتباهی نداشته باشم.شاید اگه من جاش بودم خیلی زود خسته میشدم و حوصله ی این همه شاگرد تازه کار رو نداشتم.وقتی که برام ویولن میزنه واقعا کیف می کنم و به خودم میگم ای کاش منم یه روزی به خوبی استاد بزنم...

و اما هنرمند دیگه ای که هم  شعرای قشنگی میگه ، هم خوب ساز میزنه اونم نه یکی نه دوتا حدود 12 نوع ساز مختلف میزنه ، آهنگسازی میکنه و خط خوبی هم داره.چند وقتی هست که میشناسمش.صدای قشنگی هم داره.

وقتی برام شعرای قشنگشو با صدای خوبش میخوند واقعا به فکر فرو می رفتم و شاید تا اون موقع زیاد اهل شعر نبودم اما وقتی که برای من شعر میخوند واقعا به معنی شعرش فکر میکردم و لذت می برم .بله هنرمندی به نام آقای خانی که وقتی میبینم چنین همشهری گلی دارم افتخار میکنم.زندگی این دوست هنرمند ما هم با بقیه ی آدما فرق میکنه.احساسش ، حرفاش ، فکرش و تمام کاراش همه و همه رنگ و بوی دیگه ای داره.

دوست هنرمند دیگه ای دارم به نام آقای محبوبی.داستان های قشنگی می نویسه و قلمش پرمعناس . و باید بگم که واقعا روح لطیفی داره.کتابی ازش دارم به اسم ملاقات در شب مهتابی.به شما هم پیشنهاد میکنم که بخونیدش.گاهی وقتا با خوندش اشکم در میومد...

و اما دوست هنرمند دیگه ای که همه ی شما هم می شناسیدش.از دوران کودکی همراه ما بوده و هست...با خنده هاش خندیدیم و با گریه هاش گریه کردیم.نمیدونم که چه شیوه ای رو به کار گرفته که این همه تو روحیه ی من تاثیر داشته . بله دوستای گلم.عموپورنگ رو میگم که شاید خیلی از شماها هم احساس من رو راجع بهش داشته باشید.من اون زمان خیلی کوچیک تر از حالا بودم و اجراهاش برام جذابیت خاصی داشت.الان که بزرگتر هم شدم به یاد دوران کودکی برنامه هاشو میبینم و یاد گذشته ها میوفتم.چه روزایی بود...اون قدر حرفه ایه که نکات ضریف و مهمی رو بین نمایش های زندش میگونجونه و اونا رو به بهترین شکل به بینندش یاد میده.اون قدر راحت با ما حرف میزنه که انگار جلوی روی ماست و هیچ مانعی بین ما نیست.

دوستان عزیزم همه ی این هایی که به شما گفتم واقعا هنره و یاد دادنشون هم هنر دیگه ایه.

من ممکنه خیلی چیزا بلد باشم ولی نتونم به دوستم یاد بدم و به شیوه ای بگم که بد متوجه بشه.اگه واقعا حرفه ای نباشم نمیتونم هنرمو به دوستم القا کنم.

دوستان هنرمند زیادی دارم که تک تکشون برای من ارزشمندن . شاید خیلی از شماها حرف منو متوجه نشین و احساس منو درک نکنین . اما وجود همین آدماس که باعث پیشرفت من میشه.

و جدای از اینهایی که گفتم خیلی هنرمندان دیگه ای هستن که برای ما زحمت میکشن و وقتی نیست که اسم تک تکشون رو اینجا بنویسم ولی جا داره از همشون تشکر کنم.

ایران بدون این هنرمندان هیچ معنایی نداره و همین ها هستن که روح آدمای خاکشو زنده نگه میداره.

و این برای من خیلی زیاد ارزش داره.قدر همشونو میدونم و دستشونو خالصانه میبوسم.

عذرخواهی

سلام به همه ی دوستای گلم.قربون همتون برم.

از دوستایی که تو پست قبل با من همدردی کردن و منو دلداری دادن واقعا ممنونم.الان حالم خیلی بهتره.همتونو دوست دارم و روی همتونو میبوسم.

به امید دیدار

امروز

امروز دلم خیلی گرفت.خیلی زیاد.از خودم خسته شدم.از اینکه هیچ وقت نمیتونم درست و حسابی حرفمو بزنم.همیشه منتظر یه لحظه میمونم تا حرف دلمو بزنم تا هر چی سوال دارم بپرسم ولی بازم حرفامو برای خودم نگه میدارم و میرم...

تو راه همش با خودم کلنجار رفتم که آخه چرا؟چرا من اینجوریم؟چرا هیچ وقت نمیتونم جلوی کسی که وایستادم درست سرمو بگیرم بالا و مثل بچه ی آدم حرف بزنم و سوالامو بپرسم.و بازم بغض گلومو گرفت و اشکم دراومد.

همیشه تو مدرسه هم همینجوری بودم.معلم درس می داد و من کلی اشکال داشتم اما چون تو کلاس هیچ کی دستشو بلند نمیکرد و سوال نمیپرسید منم هیچ وقت سوال نمیکردم. و بعد از درس همش میزدم به بغل دستیم که بابا این چی شد من نفهمیدم.اون بنده خدا هم خودش یه چیزایی یاد گرفته و نمیتونه درست و حسابی به من یاد بده...

هنوزم همین طوریم.هنوزم روم نمیشه با کسی حرف بزنم.تا حالا نشده که سر حرفو من باز کنم.من بپرسم که چه خبر؟اوضاع و احوال چطوره؟ولی همیشه دوست داشتم که مثل خیلی ها راحت حرف بزنم و سرمو بگیرم بالا.این قدر خجالتی نباشم.دیگه دارم کلافه میشم.حالم بهم میخوره.یکی نیست با من حرف بزنه که آخه تو چته؟تو دلت چی میگذره؟چرا هیچ وقت حرف نمیزنی؟چرا سوالاتو نمیپرسی؟

کاش از بچگی این اخلاقو نداشتم که اینقدر کمرو و خجالتی باشم.خیلی ها مثل من بودن ولی الان درست شدن.دیگه خجالتی نیستن.اما من...لعنت به من.

تولدی دوباره

امروز چهارشنبه ، دوم دی ، ششم محرم.

سلام به همه ی دوستان عزیزم.از همه ی کسایی که برای مریض ما دعا کردن واقعا ممنونم.

اما دیگه همه چی تموم شد...

صورتش آروم بود ، نورانی بود ، راحت خوابیده...

هوای محرم

امروز یکشنبه ، سوم محرم .

ظهر که شد وضو گرفتم برای نماز . برگشتم تو اتاق که نماز بخونم دیدم کسی نیست . رفتم طبقه ی پایین خونه ی عموم . دیدم مامانم اونجاس ، رفته عیادت .

راستش خیلی وقته که تو خونه ، ما ی مریض داریم . فکر می کنم تقریباً یکسال و خورده ای شده باشه . هر چی که می گذره حالش بدتر میشه . چه بلاهایی که این دکترای کم تجربه سرش نیاوردن . قزوین ، تهران ... تو بهترین بیمارستان ها . فقط به خاطر یک اشتباه کوچیک حالش بدتر شد . الان دیگه نمی تونه غذا بخوره و ... با ما هم حرف نمی زنه ، فقط آه و ناله . همه میگن خدا شفاش بده .

بله دوستای عزیزم . ما هم بالاخره یه جورایی درگیر این مریضی هستیم . و شاید تا الان به شما هم چیزی نگفته باشم . اما دیدم دیگه وقتشه ...

تو این ماه بزرگ از شما که گوشه گوشه ی این خاک زندگی می کنید و حتی اونایی که خارج از وطن هستن می خوام که برای شفای مریض ما دعا کنید . مخصوصاً دوستانی که نزدیک حرم امام رضا ( ع ) هستن .

برگشتم بالا و نمازمو با حال دیگه ای خوندم ... الانم که این متن رو نوشتم صدای استاد شجریان ِ بزرگ داره منو همراهی میکنه .

ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ...

                                                                                                   ( حافظ )

e0bnggyeutgr8hm7iu7l.jpg

دخترک کوچولو

تق ، تق ، تق ...

صدای پا میاد.

کنار خیابون ، توی پیاده رو ، تک و تنها ...

داره ریز ریز برف میباره . چقدر قشنگه . آسمون سفیدِ سفید شده .

آدما بدون اعتنا از کنارش رد میشن .

یکی اون وسطا ، بین آدمای قد بلند داره راه میره . آره یه دخترک تنهاست .

قدش تا کمر آدم بزرگا میرسه . کلاهش راه راهه رنگارنگه درست مثل شال گردنش . یه پالتوی قرمز مخملی پوشیده با چکمه های بلند مشکی ...

موهای صاف و بلندش مثل آبشار از زیر کلاهش اومده بیرون .

زیر لب می خونه ... کودکی 10 ساله بودم ، شاد و خرم ، نرم و نازک ، چست و چابک ...

و همچنان برف سفید و قشنگ داره میباره و روی کلاه دخترک میشینه .

اون کیه ؟ چقدر بامزس .

داره زیر لب می خونه و می خنده .

با دوپای کودکانه ، می دویدم همچو آهو ، می پریدم از سر جو ...

دخترک انگار به این دنیا تعلق نداره . با بقیه فرق می کنه .

 

مامان ... مامان ... !

به دور و برم نگاه می کنم . مامان ... مامان ... ! پس کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟

دخترک هنوز شاد و خوشحاله و داره می خونه ...

مامان ... پس کجایی ؟

انگار کسی اینجا نیست .

آره من تنهام و دارم به این جمعیت عظیم آدم بزرگا و دخترک تنهای قصه ها نگاه می کنم .

انگار کسی اونو نمی بینه و فقط خودم دارم می بینمش .

این چقدر قیافش آشناس ... بذار فکر کنم ببینم ... !؟

این ... این ... منم !!!

من که اینجام و الان 19 سالمه !!!

پس اون اونجا چی کار می کنه ؟؟

داره برای من دست تکون میده . سلام ...

سلام ...

جواب سلامشو میدم .

بیا نزدیکتر ببینم .

من ِ کوچک میاد جلو و دست منو میگیره .

چه احساس خوبی بهم دست داده . چشمامو می بندم و باهاش می خونم . کودکی 10 ساله بودم ...

وقتی که چشمامو باز می کنم :

اِ ... پس کجا رفت ؟ دخترک کوچولووووو ... ! کجایـــــــــــی ... ؟

چرا رفتی و منو تنها گذاشتی ... ؟

بله ... من اینجام .

اِ ... پس کجایی ؟ چرا نمیبینمت ؟

بابا گوش کن ... همین جام .

دستتو بذار روی قلبت . می شنوی ؟ این منم .

خدای من !!! چه احساس خوبی . دارم می شنوم . آره ...

حالا دارم می فهمم .

تو خودِ منی . آره .

تو ... تو ... کودک ِ درون ِ منی .

همیشه دوستت دارم .

9272e0vlacm6hkrc87zq.jpg