هنرکده

رویدادهای فرهنگی وهنری

هنرکده

رویدادهای فرهنگی وهنری

رامبد جوان کا رگردان جوان

226737.jpg
تأثیر گذاران بر رامبد جوان

خواهرم
من کتاب خواندن را از خواهرم یاد گرفتم. او هفت سال از من بزرگتر بود و عاشق ادبیات. در دانشگاه هم ادبیات خواند. همیشه بهترین کتاب ها را او به من هدیه داده.
اکرم قاسمپور
او اولین مربى تئاتر من بود. کلاس هاى خانگى برگزار مى کردیم و او به ما تمرین مى داد. او برایم جا انداخت که بداهه پردازى و توانایى برخورد بداهه با همه در زندگى چقدر مى تواند مؤثر باشد.
محمود طالبیان
دوست قدیمى ام که نزدیک یک سال است او را ندیده ام. ما در یک پروسه فرهنگى با هم بزرگ شدیم. در دیدگاه هایمان خیلى روى هم تأثیر گذاشتیم.من به او انرژى زندگى کردن دادم و او به من تحلیل زندگى کردن داد.
بیژن بیرنگ
در کنار بیژن بیرنگ فهمیدم کمدى چقدر باارزش است. از او یاد گرفتم هر چقدر هم که کمدى کار کنى یا خودت را خل و چل نشان دهى اما تماشاچى نباید فکر کند که خالق این کار خودش خل و چل است. اینجاست که تماشاچى به تو احترام مى گذارد.

به آرامى از در وارد مى شود و روى صندلى مى نشیند. اما به نظرم مى رسد که دارد اداى آدم هاى خیلى آرام را درمى آورد چون کف پاهایش را به سختى به زمین  چسبانده. با نوک انگشت هایش روى میز به آرامى ضربه مى زند. سر صحبت که باز مى شود، کم کم پاها از زمین کنده مى شوند. دست ها در آسمان به حرکت درمى آیند و سیل واژه ها روى میز مى ریزد. حالا او یک «رامبد» واقعى شده است. رامبدى که برخلاف ظاهرى چنین شاد و پرهیاهو گاهى بسیار غمگین است. او این روزها فیلم «اسپاگتى در هشت دقیقه» را براى اکران دارد. فیلمى که خودش معتقد است آن چیزى که صددرصد مى خواسته نیست اما با این حال پر است از شوخى و فانتزى.
منصور ضابطیان
* قرار ما سه بار عقب افتاد و امروز هم با چهل و پنج دقیقه تأخیر آمدى. جریان چیست؟ واقعاً گرفتارى یا دوست دارى گرفتار به نظر بیایى؟
- بخشى از این وضعیت مال بى نظمى است که در محیط وجود دارد و بخشى دیگر از آن مربوط به بى نظمى مى شود که مربوط به خود من است. من اصولاً آدم خیلى منظمى نیستم. مخصوصاً در این مدت دو تا کار دارم مى کنم که همزمان شده اند. یکى را روزها کار مى کنم، یکى را شب ها. تقریباً سه روزى نتوانستم بخوابم. دیشب هم تا هفت صبح کار مى کردیم و تا آمدم خانه و خوابیدم و بلند شدم و دوش گرفتم و راه افتادم شد الآن...
* اصلاً به نظر نمى رسد آدم کندى باشى.
- موتورم که راه بیفتد سرعتم بالا مى رود ولى سخت ترین مرحله بین بیدار شدن از خواب و راه افتادن موتور است. من دیزلى ام.
* باید هلت بدهند یا هندل دارى؟
- نه، باید یک کم توى خانه دور خودم بچرخم. از این که از خواب بیدار شوم و بلافاصله بیرون بزنم بشدت عصبى مى شوم. معمولاً اگر قرار باشد ساعت شش بروم سر فیلمبردارى حداقل باید ۵ از خواب بیدار شوم، یک ذره بچرخم، یک کمى راه بروم، یک کمى بنشینم یک ذره مجله یا کتاب بخوانم، یک کمى فیلم نگاه کنم، صبحانه بخورم. دوش بگیرم و...
* و بعد از این یک ساعت یک آدم مرتب و سرحال از خانه بیرون مى آید یا یک آدم آشفته و عصبى...
-هرچقدر آن زمان طولانى تر باشد سرحال تر هستم.
* ولى آدم فکر مى کند همیشه باید بى نظم و نامرتب باشى.
- چطور؟
* از بس که در فیلم ها چنین پرسوناژى ارائه داده اى. در صورتى، در سریال هاى تلویزیونى یا در همین اسپاگتى...
- خب، راستش را بخواهى همین قدر بى نظم هستم، البته شاید کمتر از فیلم ها. به هر حال این در وجود هر کسى هست. همانطور که در وجود آدمى مثل آتیلا پسیانى یک نظم عجیب و غریبى وجود دارد. او در آن واحد همه کار مى کند، به همه کارهایش مى رسد، سر همه قرارهایش به موقع مى رسد و هر کارى را هم که دارد مى کند به خوبى انجام مى دهد.
* وقتى به آتیلا فکر مى کنى حسادت مى کنى یا اعصابت خرد مى شود؟
- هر دو. تحسینش مى کنم اما گاهى دلم مى خواهد یقه اش را بگیرم. من اصلاً نمى فهمم او چطورى مى تواند در آن واحد نمایشنامه جدیدش را تنظیم کند، براى دیگرى طراحى صحنه کند، یک کارى را براى جشنواره آماده مى کند، یک کارى را اجرا مى کند، یک عالمه سفر دارد، فیلم بازى مى کند، سریال بازى مى کند، تدریس مى کند، معاشرت هایش را دارد و ... فوق العاده است، فوق العاده است. این کار مدیریت عجیب و غریبى مى خواهد.
* این پریشانى و بى نظمى را وقت فیلم ساختنت هم دارى یا تنها زمانى که در فیلم دیگران بازى مى کنى چنین هستى؟
- نه، نه، نه، نه... اصلاً. من در فیلم دیگران هم بى نظم نیستم؛ وقتى وارد صحنه مى شوم بشدت منضبط هستم. اصولاً آدم با انرژى هستم و به دیگران هم انرژى مى دهم.
* اما شنیده ام گاهى آنقدر انرژى مى دهى که دیگران کلافه مى شوند.
- آره، این جورى هست.
* توى خانه همینقدر اکتیو هستى که در فیلم ها مى بینیم؟
- بستگى به زمانى دارد که دارم کار مى کنم. مثلاً این روزها اصلاً اکتیو نیستم چون فقط براى خوابیدن مى روم خانه ولى در دوران کم کارى آره. پنج و شش مى روم خانه و تا ساعت دوازده مى چرخم و حرف مى زنم و فیلم مى بینم و حال مى کنم و...
* تا حالا یادم نمى آید مصاحبه اى از تو خوانده باشم و تو این جمله «فیلم مى بینم» را به بهانه اى به کار نبرده باشى.
- درست است، من جنون فیلم دیدن دارم.
* این اطرافیانت را خسته نمى کند؟
- اطرافیان من الآن فقط زنم است. او هم در دیدن فیلم با من هم علاقه و هم سو است. البته خیلى وقت ها زمان هایمان به هم نمى خورد ولى در هفته حداقل چهار تا فیلم مشترک مى بینیم.
* دوران قبل از سینما هم همینطور پرانرژى بودى؟
- همه فکر مى کنند من دوران بچگى خیلى تخس و شیطان بوده ام. اما اصلاً اینطور نبودم. توى مدرسه بزرگترین لذتم این بود که پشت نیمکتم بنشینم و بچه ها را تماشا کنم که دارند شلوغ مى کنند.
* لو شان هم مى دادى؟
- نه، اصلاً... فکر کن، چه بچه مزخرفى مى شده ام.
* یادت مى آید کلاس اول کنار دستت چه کسى مى نشست؟
- آره، آرزو دارم که پیدایش کنم. دخترى بود به اسم لادن که عینکى بود و با صداى تو دماغى حرف مى زد. خیلى دوست دارم بدانم الآن چى شده. یکبار جفتمان دفترچه یادداشت هایمان را نیاورده بودیم و معلم هر دومان را با خط کش تنبیه کرد. ما زدیم زیر گریه و آنقدر نعره کشیدیم که هر دوتایى شلوارهایمان را خیس کردیم! یادم مى آید فردا صداى پدرم را توى ساختمان مدرسه شنیدم که داشت فریاد مى زد: «کى بچه من رو زده؟»
* اولین بارى که کسى را به عنوان دوست پذیرفتى کى بود؟
- فکر مى کنم رضا شفیعى جم بود. ما همسایه دیوار به دیوار بودیم.
* جدى؟ قضیه مال چندسالگى تان است؟
- پنج یا شش سالگى... ما خاطرات بامزه اى داریم. وقتى به هم مى رسیم حس بچگى هر دومان زنده مى شود.
* هیچ وقت هیچ کارگردانى با آگاهى از این مسأله شما دو نفر را دعوت به کار نکرده؟
- نه، همیشه بقیه بعد از اینکه سر فیلمبردارى رابطه ما را دیده اند ماجرا را فهمیده اند.... یک بچه محل دیگر هم داشتم به اسم مازیار احدى و یک دوست دیگر به اسم پاکان پاکان منش یک پسرعمو هم داشتم به اسم پدرام و یک پسرعمه به اسم راوین.
* کدام محله بودید؟
- شهرآرا.
* توى فیلم ها هر چیزى که مى خواهى تعریف کنى، بشدت اغراق مى کنى. حتى توى تیزرهایى که مى سازى همین طور است. فکر مى کنم این رفتار از درون خودت نشأت مى گیرد و کارگردان ها را علاقمند مى کند که چنین نقش هایى را بازى کنى. توى زندگى وقتى در تعریف کردن هر ماجرایى اینقدر با حرکات دست و گردن و ... اغراق مى کنى دیگران حرفت را باور مى کنند؟
- آره، فکر مى کنم باور کنند. وقتى دارى ماجرایى را تعریف مى کنى مجبورى براى دلنشین تر شدنش یک نقطه هایى را پررنگ تر کنى. این باعث مى شود ماجرا هویت بیشترى پیدا کند.من اغراق مى کنم ولى تحریف نمى کنم. ببین! من فانتزى را دوست دارم. توى فیلم «بیگ فیش» اگر یادت باشد، پدر ماجراها را آن طور که دوست داشت و با اغراق زیاد تعریف مى کرد. او زمینه ماجرا را مى گرفت و هر چه خودش دوست داشت را به آن اضافه مى کرد. وقتى پسرش فهمید از او دلخور شد که تو دارى وقایع را تحریف مى کنى. پدر معتقد بود که وقایع که شکل ساده شان وجود دارد پس بگذار آن چه دیگران دوست دارند را به آنها داد.
* دوست دارى چیزى که خودت دوست دارى را تعریف کنى؟
- آره.
* دوست دارى چطور تعریف کنى؟
- دوست دارم ویژگى داشته باشد. یعنى چیزى باشد که هر روز اتفاق نمى افتد. یعنى اگر تصادفى در آن هست، تصادفى باشد که هر روز اتفاق نمى افتد. اگر برخورد دو تا آدم با هم است یک جور خاصى باشد که تویش راز وجود داشته باشد...
* اما «سیدفیلد» که استاد فیلمنامه نویسى است مى گوید یکى از مشکلات فیلمنامه ها همین است که اتفاقى که در آن مى افتد خیلى خاص است و همه در آن سهیم نبوده اند. این «ویژگى داشتن» فیلم هاى تو را از برقرارى ارتباط با مردم دور نمى کند؟
- نه، چون به نظرم این به نوع خوب روایت کردن تو بر مى گردد. اینکه این قرار را با بیننده بگذارى که آقا تو به خود روایت کارى نداشته باش به اینکه چطور روایت مى شود نگاه کن. مثلاً همین «خانه شمشیرهاى پران» را نگاه کن. پر است از دروغ هاى عجیب ولى زیبا. هیچ کس هم ایرادى از آن نمى گیرد و لذت هم مى برى... من عاشق فیلم هاى عجیب و غریبم ولى به این شرط که احمقانه تعریف نشوند.
* دروغ گفتن را دوست دارى؟
- نه، توى دروغ گفتن خیلى کم ریسک مى کنم. مى ترسم.
* اگر نمى ترسیدى مى گفتى؟
- شاید.
* از چى مى ترسى؟
- از اینکه لو بروم. مى ترسم که آدم ها اعتمادشان به من کم شود.
* ولى خیلى ها از دروغ گفتن لذت مى برند. منظورم دروغ هاى آزاردهنده و بزرگ نیست. دروغ هایى که یک جور شیطنت ملایم در آن است. مثلاً اینکه به یکى زنگ بزنى و صدایت را عوض کنى...
- نه، نه... اصلاً از سر کار گذاشتن آدم ها بدم مى آید. از نوجوانى به بعد دیگر از این کرم ها نریخته ام. اما شیطنتم را حفظ کرده ام و نمى توانم مثل همه آدم ها رفتار کنم. بعضى وقت ها بیرون که هستیم دوستانم مى گویند: رامبد! لامصب! بنشین مردم مى شناسندت بد است!
* این شکستن کلیشه ها و عادت هاى اجتماعى توى خونت است یا مثلاً فکر مى کنى که خوب است برخلاف فلان عادت رایج رفتار کنم.
- من از این که توى جمع شوخى بکنم خیلى لذت مى برم. عادتم هم این است در شرایطى که دیگران له و لورده اند شروع کنم به شوخى کردن و انرژى پخش کردن، ضرب گرفتن روى میز و آواز خواندن و ... در مرحله اول انرژى که در فضا ساطع مى شود و آدم ها دریافتش مى کنند به نفع من هم هست. تحمل فضاهاى عبوس و ساکت آدم ها براى من خیلى سخت است.
* جوابم را نگرفتم. براى این کار تلاش مى کنى یا یک حرکات ناخودآگاه است؟
- نه، عادتم شده که این فضاها را بشکنم. بارها شده به خاطر صحبت درباره تیزرهایى که به من سفارش داده شده در جلسات جدى مدیران کارخانه ها کمپانى ها شرکت کرده ام. ناخودآگاه بعد از یک ربع فضا را شکسته ام و همه شروع کرده اند به خنده و شوخى و بعد فهمیده ام که همه آدم ها نقاب داشته اند و همه نیاز دارند که این نقاب را کنار بزنند ولى بیشتر وقت ها جرأتش را ندارند.
* خودت نقاب دارى؟
- نه، فکر مى کنم خیلى کم.
* اگر یک روز قرار باشد آن «خیلى کم» را کنار بزنى، اطرافیانت درباره آن «رامبد» چه قضاوتى مى کنند؟
- قطعاً مى گویند دیوانه است ولى واقعاً چیز آنقدر پنهانى که با آشکار شدنش دیگران بگویند رامبد این طورى بوده و ما نمى دانسته ایم ندارم.
* گفتى سرکار به دیگران انرژى مى دهى، خودت این انرژى را از کجا مى آورى؟
- دارمش.... توى جیبم است.
* هیچ وقت جیبت سوراخ نمى شود؟
- چرا، گاهى... رو دست مى خورم. دست مى کنم توى جیبم که انرژى را بیرون بیاورم، مى بینم سوارخ بوده و همه اش بیرون ریخته... راستى تو یک جمله اى راجع به تیزرهاى من گفتى چى بود؟
* گفتم توى تیزرهایت هم اغراق مى کنى...
- آره... آره... من یک عالمه تیزر توى تلویزیون دارم که رد شده اند و دلیلش هم همین فانتزى زیادى است که دارد. در حالیکه اگر فانتزى به درد هر جایى نخورد، به درد تیزر مى خورد. من تا الآن بالاى چهارصد تا تیزر ساخته ام که نصفى اش رد شده است.
* به دلیل فانتزى؟
- دقیقاً.... یکبار یکى از نمایندگان تلویزیون مى گفت تیزرهاى تو دردسر ساز است و نیم ساعت وقت شورا را مى گیرد چون مخالف و موافق زیاد دارد و همه سر آن بحث مى کنند. من گفتم خب مگر وظیفه آنها چیزى غیر از این است؟ و او گفت تیزرهاى تو براى الآن خوب نیست، دو سال دیگر جا مى افتد! من نمى دانم اگر کسى دو سال جلوتر باشد آیا چیز بدیست؟
* البته این فقط مشکل آن شورا نیست، یک مشکل بزرگ اجتماعى است. توانایى درک فانتزى در ما ضعیف است.
- خب این هم به نوعى بر مى گردد به تلویزیون. تلویزیون فرهنگ سازى مى کند و متأسفانه فرهنگسازى غلط مى کند. آنها در اغلب موارد معتقدند که شوخى کردن بى حرمتى است و این براى کسى که اهل شوخى باشد ضجر آور است. کسى که آى کیو بالایى دارد مى تواند شوخى کند. یعنى یک چیز را خوب بشناسد و جنبه شوخى آن را کشف کند و از آن مهم تر، تربیت آدم هایى است که این شوخى هار ا بفهمند.
* همه ما یک دنیاى خصوصى خصوصى خصوصى داریم. خصوصى تر از آنچه نزدیکانمان از زندگى ما مى بینند. آیا تو هم چنین دنیایى دارى؟
- آره.
* ویژگى هاى این دنیا چیست؟
- ما همیشه رؤیاهایمان را هدایت مى کنیم. اما بعضى وقت ها رؤیاهاى من از دستم خارج مى شود و خودش خودش را روایت مى کند. گاهى وقت ها افسردگى که در محیط ما هست از طرف من به آن سرایت مى کند.
* آیا افسردگى روى دیگر سکه شخصیت پرانرژى تو است؟
- دقیقاً.
* چه چیزى افسرده ات مى کند؟
- راستش براى این یکى دلایل بیشترى دارم. گاهى وقت ها براى اینکه شاد و پرانرژى باشى دلیل کافى پیدا نمى کنى. چند وقت است براى ورود به فضاى افسرده و خموده آمادگى بیشترى پیدا کرده ام. من هم در زندگى بخش هاى غم انگیزى دارم که مى تواند به اندازه کافى ناامیدکننده باشد. و تنها چیزى که باعث مى شود یک افسرده کامل نشوم این است که کارم را در زوایاى مختلفى ادامه مى دهم. یعنى اگر یک روز بگویید فیلم نساز ناراحت مى شوم اما نابود نمى شوم. مى روم بازى مى کنم. اگر بگویید بازى نکن، مى روم تیزر مى سازم..
* واگر بگویند تیزر هم نساز...
- یک جورى سر خودم را گرم مى کنم. بلند مى شوم مى روم توى یک ده زندگى مى کنم.
* زندگیت را چطور مى چرخانى؟
- کار مى کنم.
* چى کار مى کنى؟ کارى بلد هستى؟
- نه، ولى یاد مى گیرم. مى روم کشاورزى مى کنم. کشاورزى کردن برایم خیلى جالب است.
* آیا در این دنیاى خصوصى، هیچ شىء خاصى وجود دارد؟
- آره. من اشیاء خصوصى ام را خیلى دوست دارم. من از بچگى یک عروسکى دارم که عاشق آن هستم. یک بچه خیلى بامزه است که موهاى نارنجى دارد. آن عروسک بچه بچگى من است. الآن توى اتاق کار خواهرم است. خیلى دوستش دارم.
* پس چرا پیش خودت نیست؟
- نمى دانم، شاید چون از آن بچگى دور شده ام.
* گمش که نکرده اى؟
- (فکر مى کند) بگذار پیشت اعترافى بکنم. چند وقتى  است که حالم خوب نیست. سرحال نیستم. بابت این فیلم اخیر خیلى سختى کشیدم. یک وقت سختى از جنس کار است و تو در کار سختى مى کشى اما چیز یاد مى گیرى. اما گاهى سختى ها اصلاً بدون دلیل و تو مرتب از خودت مى پرسى چرا باید این قدر سختى بکشم؟ و از خودت مى پرسى آیا ساختن یک فیلم آنقدر ارزش دارد که تو باید مرتب روح خودت را زخمى بکنى؟
* حالا واقعاً مى ارزید؟
- اگر مردم از فیلم استقبال نمى کردند، تحملش خیلى سخت بود. من قصد نداشتم توى فیلم حرف خاصى بزنم فقط خواستم قصه اى را به زبان خودم تعریف کنم و اگر مى دیدم مردم این زبان را دوست ندارند خیلى توى ذوقم مى خورد.
* فرض کن امشب بتوانى یک مهمانى چهارنفره با حضور دوستانت ترتیب بدهى، انتخابت چه کسانى خواهند بود؟
- پیمان یگانه، ساسان نخعى، مانفرد اسماعیلى و ایرج شهرزادى.
* آیا مى دانى تفاوت یک تمساح و سوسمار در چیست؟
- سوسمار کوچکتر از تمساح است. فکر مى کنم تمساح ها بلدند نخ دندان بکشند اما سوسمارها نمى توانند این کار را بکنند.
* صرف نظر از این تفاوت تو اگر تمساح یا سوسمار بودى چه کسى را مى خوردى؟
- خیلى ها را... خیلى ها را... خیلى ها را... یک سوسمار بى رحم خون آشام مى شدم که در عین حال شاعر هم هست و توتون هم مى جود و حسرت مى خورد که چرا نمى تواند به خاطر دست و پاى کوچکش کوهنوردى کند. روزهاى بارانى مى رود توى برکه و زیرلب آوازى زمزمه مى کند. عاشق است اما بشدت خونخوار.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد